لالایی

لا لا لا لا یی

لالایی

لا لا لا لا یی

تو رو از خاطرم برده

طب تلخ فراموشی

دارم خو می کنم با این

فراموشی و خاموشی

چرا چشم دلم کوره

عصای رفتم سسته

کدوم موج پریشونی

تو رو از ذهن من شسته

« خدایا » فاصلت تا من

خودت گفتی که کوتاهِ

از اینجا که من ایستادم

چقدر تا آسمون راهِ

من از تکرار بیزارم

از این لبخند پژمرده

از این احساس یأسی که

تو رو از خاطرم برده

به تاریکی گرفتارم

شبم گم کرده مهتاب

بگیر از چشم های کورم

غذاب کهنه خوابو

چرا گریه م نمی گیره

مگه قلب من از سنگه

خدایا من کجا می رم

کجای جاده دل تنگه

می خوام عاشق بشم

اما طب دنیا نمی زاره

سر راه بهشت من

درخت سیب می کاره

نظرات 1 + ارسال نظر
ریحانه یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ

سلاااااااااااااااام
امید وارم خوب باشی واز زندگی لذت ببری...
راستش دلم برات سوخت... آخه دوتا مطلب های اولت نظر ندارن گفتم یه نظر برات بدم...

آ رزومند آرزو هایت
خداحافظ

خوشحالم کسی هنوز هست که به وبلاگم سر میزنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد