هیاهوی این شهر غریب؛ می خواهد نگذارد که تو حرفهایم را بشنوی...
اما من با تو سخن می گویم..
رساتر از همیشه...
و تو حرفهایم را می شنوی...
روشن تر از هر روز...
بگذار از عشق سخن نگویم...
بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم
؛
چرا که من عشق را با کلام در نیافتم...
برای من عشق نه کلام است
؛ نه صوت و صدا..
چیزی است وسیع تر از همه اینها؛
وسیع است و با نجابت..
مانند دلت...
با شکوه است و پر رمز و راز..
همانند چشمانت..
عمیق است و پر از صداقت...
همانند اندیشه هایت....
بگذار دریا بداند رقیبی دارد به زلالی قلبت..
وبه ژرفناکی نگاهت
..
و گفتی که معنای عشق در انتظار است و در فاصله ها..
و من تمام این فاصله ها را با صبر و انتظار..
به تماشا نشسته ام!
چه رازیست در این فاصله..
نمی دانم
که هر چه میگذرد مرا شیداتر می کند...
و من؛ شیدا می مانم..
....
بگذار از عشق سخن نگویم
؛
بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم....
سلام فوق العاده است . و دیگر هیچ
سلام
خوبی؟؟؟؟؟
شعری که بالا گذاشته ای مثل بقیه ی مطلب های قبلی قشنگ...
راستی دیروز کجا جیم شدی؟؟؟؟
آرزومند آرزوهایت خدا حافظ