لالایی

لا لا لا لا یی

لالایی

لا لا لا لا یی

دردانه

دردانه

بخواب عمرم ، بخواب نازم . لالایی لا ... لالالا... لالایی لا... لالالا ، تو ای با غصه  دمسازم . بخواب آورم . بخواب ای گل . بخواب عمرم ، گل سنبل ، لالایی لا... لالالالا... لالایی لا.. لالالالا.

گلم در خواب ، گلم بیدار ، گلم در سایه دیوار . گلم هرگز نشه بیمار.

خدایا تو نگاهش دار ، لالایی لا... لالالالا... لالایی لا... لالالا

چیه ؟ چرا بونه میگیری ؟ سردته ؟ بیا زیر چادرم . نه ، تشنه ته . بذار ببینم پارچ آبو کجا گذاشتم . بیابگیر ، اینم آب ، بخور و بخواب ، دیگه صدات در نیاد .

اگر قول بدی زود بخوابی   عصرمی برمت گردش ، می ریم توی جنگل، مث اون روزای دور ، مث قدیما . مث وقتی که بابا بود . قول میدی ؟ خوب ، پس آروم بگیر و بخواب .

بابات که رفت ، من موندم و تو . همه امیدم تو بودی مادر !

هفت ماهت بود که بابات رفت، هفده ماهت بود که اومد . تو چه می فهمیدی مادر؟ بلا برات بی معنا بود . درد یتیمی چه می دونستی چیه ؟

گریه که می کردم ، با دستای کوچیکت اشکامو پاک می کردی . می ترسیدی و خود تو می چسبوندی به سینه ام . نازم می کردی ، نوازشم می کردی ، نمی خواستی بگریم ، چه می دونستی مادرکه درد بی پدری چیه ؟ پدرت رو ، تو دل خاک کاشتند !

آه ، که چه سروی بود ، بابا ! چه گلی بود ، بابا ! تو چه می دونستی مادر ؟ چه می فهمیدی ؟

با انگشت کوچیکت عکس بابارو نشونم می دادی و می خندیدی :

« - : مامان ... با... با... بابا... »

آه ، که خنده هات آتیش می زد به دل من مادر ، گر میگرفتم . می سوختم .آخ ، چطور می توانستم باور کنم که دیگه بابا نمیاد ؟

پیر شدم به روزی مادر. روز که نبود ، محشر بود. روز قیامت ، مث روزصد هزار سال !

بزرگتر که شدی . دیگه دلمو سپردم به تو . همه چیزم تو بودی مادر :

خنده هات ، مث آب روی آتیش بود برام ، شیرین زبونی هات، غم و غصه ها رو از من جدا می کرد .

به تو دل بسته بودم و با قد کشیدنات ،قد میکشید دلم ، پرواز میکرد ، اوج میگرفت ، بالا می رفت بالای بالا، تا نزدیکای بابا .

دنیا مو عوض کردی مادر . خنده هات ، خنده بابا بود ، اخمت ، اخم بابا .

من ، بابا رو، در تو زنده می دیدم . همیشه این حرف بابات توی گوشم می پیچید . وقتی بغلت می گرفت و دور اتاق می چرخوندت و زیر گوشت زمزمه میکرد :

« - : سالک بابا ! بزرگ بشی !قد بکشی . دوماد بشی »

بابا می خواست که تو زود بزرگ بشی ، قد بکشی .

بالا بلند ، سرو قشنگ ، مرد بشی . مرد جنگ . اما دریغ ...

حالا همه امیدها ،تو دل من تلنبار شده بود : من بودم و انتظار ، من بودم و امید .چه می کردم با این همه امید ؟ جز صبوری  ؟جز انتظار ؟

آه از آن روز سخت : روزی که مریض شدی ، مادر . مردم من مادر . مردم و زنده شدم ، مردم و زنده شدم .

آه ، که اگر بابا می بود ! سخته ، زندگی بی سایه بابا!

بابا اگه می بود ، توی خونه صفا بود ، وفا بود . خونه بی بابا ، خونه بی نوره  ! تو رو بغل کردم و تا اون سوی شهر دویدم . آه ، مادر که چه زجری کشیدم !

با تب تو سوختم ، و با دردت مردم و زنده شدم  ! دردت درد من بود ، مادر .

کاش همه دردهای تموم عمرت ، می افتاد به جون من . تا تو خوب شدی ، من نیمه جون شدم ، مردم و زنده شدم .

با شادی تو ، شاد بودم و با خنده هات میخندیدم با گریه هات می گریستم و با مهربونیهات زنده بودم.

بزرگ شدی ، دل من بزرگ شد . قد کشیدی ، دل من قد کشید .

حالا دیگه پنج سالت بود . پنج سالگی ، سن سماجت ، سن سوال :

« - : بابا کجاست ؟

 - : رفته سفر .

- : سفر کجا ؟

-: سفر بهشت

-: بهشت کجاست ؟

- : خیلی دورها .

 -: چرا نمی ریم ؟

- : کجا ؟

- : بهشت ، پیش بابا !

- : میریم مادر . هنوز زوده .

- : چرا زوده ؟ اگه زوده پس چرا بابا به این زودی رفت ؟

- : آخه بابا کار داشت - : منم می خوام برم پیش بابا

- : باشه ، بذار وقتی که بزرگ شدی .

- : الانم بزرگ شدم . ببین دستم تا کجا می رسه ؟

- : نه ، هنو نه ، هر وقت رسید به طاق »

اون روز ، دوان دوان اومدی سراغم :

 - : مادر ، مادر ، بلند شو ، باید بریم .

 - : کجا مادر ؟

- : بهشت ، پیش بابا ، بیا ببین ، دستم به طاق رسیده ! »

آه ، امان از شما بچه ها . من چه گفتم به تو ؟ چی داشتم که بگم ؟ ! ماندم بی جواب ! در آغوشت گرفتم و سخت گریستم .

بعد ، رفتیم به دیدن بابا . رفتیم بهشت شهدا .

« - : چرا عکس بابا رو گذاشتن اون تو ؟ 

 امان از این سوالهای تو .

-:واسه این که بابا شهید شده  .

- : منم میخوام شهید بشم ، باید چیکار کنم ؟

 - : این چه سوالی بود که می کردی ؟

آخه اگه تو شهید بشی . من چیکار کنم بی تو ؟ می میرم به فراق تو ، مادر !

من با نفس تو زنده ام . با خنده هات ، با گفته هات با گریه هات .

« - : چیه مادر ؟ چرا گریه می کنی مادر ؟ - هیچی گلم ، واسه تو ، اگه بری . واسه تنهایی خودم . و تو با اون دستهای کوچیکت ، اشک چشمم رو پاک کردی و به رویم خندیدی .

- : نه مادر ، گریه نکن ، اشک نریز . من هیچ وقت تو رو تنها نمی گذارم ، هیچ وقت . »

چیه مادر ؟ باز چرا بونه میگیری ؟ سردته ؟ بیا زیر چادرم . چیه ؟ زیر سرت سخته ؟ چه کنم مادر ؟ زمین خدا سخته ، خونه مان که ویرون شد ، دیو سیاه که اومد ، پاشو گذاشت رو خونه ما ! همه چی به هم ریخت . سقف خونه ریخت ، دیوارها .

حالا کو بالش که بذارم زیر سرت گلم  ؟بیا سرت رو بذار رو دستم . نه  . نه ، بذار روی سینه ام . حالا راحت بخواب . راحت راحت !

آهای ، شماها ! چی میخواین ؟ به بچه ام دست نزنین . سالکم خوابیده . دست نگهدارین ! اونو کجا می برین ؟ ولش کنین بذارین آروم بخوابه !

بیدارش نکنین . بچه موبدین به من . اونو کجا می برین ؟ بچه ام سرما میخوره ، روشو بپوشونین .

آهای ! اونو کجا می برین ؟ توی گودال چرا ؟

زیر سرش سخته ، پسرم ! یه بالشی میذارین زیر سرش .

چرا خاک میز بزین روی بچه ام ؟ نریزین ، بیدار می شه ، باز بونه می گیره .

ولش کنین . تنهاش بذارین . تنهام بذارین.

آهای سالک ... کجا می روی مادر ؟ چرا تنها ؟ مگه نگفتی هیچ وقت تو رو تنها نمی دارم ؟ بذار تا منم بیام . بذار با هم بریم پیش بابا ... !  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد